مقدماتی جام جهانی

ساخت وبلاگ

جنگمان با فاطمه همچنان ادامه دارد... دیشب هر چه از دهنش آمد را به من گفت، تعداد 14 عدد فحش از نوع رکیک و نیمه رکیک... ظاهرا مادرش هم من را فحش میدهد و شاید رکیکتر... اینکه او فکر میکند همه تقصیرها گردن من است، دارد اشتباه میکند. اینکه من از همان روز اول به او گفتم شرایطم معلوم نیست و در حال رفتن به ایتالیا هستم همه چیز را مشخص کرد... حتی در ایتالیا و بعد از آن چندین بار گفتم درگیر من و مشکلاتم و زندگیم نباش... اما وقتی چنین حرفایی را می شنوید به شدت عصبی می شد و نفسی عمیق می کشید. اینکه من سپری بوده ام در برابر خواسته های خانواده اش هم درست است... یادم هست ماه های اول به او گفتم من را سپر قرار ندهد تا فشار خانواده اش را از رویش بردارد... ظاهرا همچنان سپر مانده ام که درخواستی غیر منطقی از من می خواهد. هر بار به او گفتم اگر کسی هست و موقعیت مناسبی دارد حتما در موردش فکر کند... اما باز نفسی عمیق می کشید و میگفت خودم میدانم... شاید دلیل اعصبانیتش تفاوت سنی بزرگی به اندازه 16 سال هست که من نمیدانستم... همان فرد را میگویم که ظاهرا قرار است بنده سپرش باشم... بی عرضه، بی جنم، تنبل، از جیب مادر خور، آشغال، بی غیرت و بی خانواده فحش هایی بود که بارم کرده است، حالا بماند میگوید که حرفایم مزخرف و بی اساس است، مرد نیستم و از مردانگی چیزی نمیدانم و به شدت بی خیالم... در ضمن بماند همه آن فحش هایی که قبل ها به من داده بود... بچه ننه یکی از آن ها بود... شاید بخاطر اینکه فکر میکرد حرف هایم بی اساس است، هیچ وقت حرفایم در مورد شرایطم و ابهاماتی که در آینده دارم را جدی نگرفت...

این هست ماجرای من با فاطمه در لابه لای استرس های این روز های من... 10 روزی می شود که نه تست زبانی زده ام، نه لغتی مرور کرده ام و نه اسپیکینگی تمرین کرده ام... دلیلش هم مشخص است... از وقتی مصاحبه سوئد را داده ام دو عامل من را برای زبان خواندن بی انگیزه کرده است... یکی استرس برای نتیجه کار است، انتظار داشتم تا یک هفته بعد از ماجرای مصاحیه خبری شود اما ظاهرا خبری نیست، یک هفته گذشته است و فردا روز هشتم است... دلیل دوم هم مربوط به همان مصاحبه است، با خود میگویم اگر ماجرای مصاحبه به نفع من تمام شود که دیگر نیازی نیست شش میلیون و خورده ای را داد و آیلتس داد...

بعد از ماجرای ایتالیا و انصراف از دکترا، همیشه منتظر دست خداوند بوده ام که بیاید و ماجرا را ختم بخیر کند و ماجرا را بهتر و خوبتر برایم رقم بزند... از همان روزهایی که تصمیم به انصراف گرفتم منتظر این دست غیب بوده ام... این روز ها دارم فکر میکنم که این دست غیبی که من منتظرش بودم دست به کار شده است، البته از همان قبل ها دست به کار بوده است و در حال چیدن پازل به نفع من بوده است. ماجراهای اخیر زندگی ام هم در راستای همان پازل چیدن های خداوند برای من بوده است... اگر اندکی عقبتر برگردم، از تصمیم برای انصراف از دکترا، چند ماهی در کنار خانواده بودن، پوریا، شروع مجدد برای زبان تا در اوج تمرین های اسپکینک دعوت به مصاحبه سوئد، پازل هایی هست که دارد چیده می شود... حالا بماند نشانه های ظریف دیگری که در این بهبوهه اتفاق افتاده است، از کار نکردن وب سایت دانشگاه لهستان تا تصمیم ناگهانی برای بررسی دانشگاه های سوئد در زمانی که تعداد مناسبی پوزیشن برای اپلای بود... اگرچه در این بین هر روز بیشتر و بیشتر بر خدا توکل کرده ام، ارتباط عجیبی با مناره های مسجد خیابان مجیدیه گرفته ام و انگار دارند آن مناره ها با زبان خدا با من حرف میزنند... دعای الهی عظم البلاء این روزها به شدت آرامم میکند و حتی دعای کمیلی که شب ها با صدایش آرام می شوم... حتی در این روزها فکر میکنم که عشق واقعی خدا هست و چقدر لذت بخش است که همیشه در هوای عشق خداوند مست شوی... آری حتی در این روزها ایمانم به امام زمان بیشتر شده است و گهگاهی فکر می کنم پس کی می خواهد بیاید تا آغازی باشد برای رشد و کمال بشریت... خاطرم تا حدودی جمع هست از ادامه ماجرا... چون میدانم که دست غیب از مدت ها پیش دست به کار شده است... وقتی از کلمه "حدودی" استفاده میکنم، به خودم تردید دارم که آیا چیدن درست پازل را خوب میدانم که بتوانم حرکت بعدی دست خدا را پیش بینی کنم؟

این روزها با همه خدایا شکر گفتنم هایم پر استرس هست... نزدیک به یک سال هست که درآمدی ندارم، فکر انصراف از دکترا و اینکه جز معدودی افراد کسی خبر ندارد که ایرانم، از نتیجه مصاحبه هنوز خبری نیست و حتی از نتیجه برخی اپلای ها که تقریبا یک ماه پیش انجام شده اند، زبان خواندنم که داشت خوب پیش میرفت ترمزش کشیده شده است و فشارهای فاطمه، فحش هایش و ناراحتی هایش... انگار دارم در روی یک دره عمیق بند بازی می کنم... یک چوبی در دست گرفته ام و همه این استرس ها روی همان چوب هستند... به شدت به تعادل نیاز دارم، یکی از همین استرس ها اگر تعادلم را به هم بزند به ناگه درون آن دره عمیق خواهم افتاد... نمیدانم چقدر از مسیر مانده است، طناب را میگویم که رویش در حال حرکت هستم... یک قدم، دو قدم یا راه درازی در پیش است... اما امیدوارم درون دره نیافتم. اگر چه خدا هست، دلم قرص هست و همچنان منتظر حرکت بعدی دست خدا هستم...

درست است که وقتی به فحش ها و رفتارهای فاطمه فکر میکنم، دلسرد می شوم، اما او به دست خدا اعتقادی درونی ندارد... امیدوارم که بتوانم به او ثابت کنم که وقتی از دست غیب می گفتم یعنی چه...

و سرانجام توکل میکنم به خدا و توسل میکنم به ائمه اطهارش به خصوص امام زمان... امیدوارم آنچه که در دل و ذهن دارم به زودی محقق شود با یاری خداوند و توکل به او...

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود،
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

سونوگرافی......
ما را در سایت سونوگرافی... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sadeqmsg بازدید : 136 تاريخ : سه شنبه 7 تير 1401 ساعت: 1:30