این چند روز اخر برایم عجیب بوده است. از زلزله بگیر تا ماشین... این روز ها استرسی پنهان دارم و نمیخواهم حتی این پنهان بودنش اشکار شود. امشب حتی از استرس شام و میوه را به زور داشتم میخوردم تا مادر و خواهر نفهمند...
شاید باز عقب افتادن برنامه ها دلیلی بر استرس های پنهان من است... اما نمیدانم چرا این چند روز را و مخصوصا امروز را استرسی شدید دارم.
وقتی بچه بودم بزرگترها میگفتند کاش همان بچه می ماندند، من میگفتم چرا این بزرگتر ها میگویند میخواستند بچه بمانند اما وقتی حالا بزرگتر شده ام میفهمم چرا میخواستند بچه بمانند...
از همان پارتنرهای اسپیکینگ، زلزله، امدن یهویی از تهران به اینجا، توقف برنامه هایم به اندازه ۴ روز و خریدن ماشین نچندان گرازه شاید دلیل استرس های این روزهای من هستند...
دلم میخواهد صادق, بودم... همان صادق,ی که صادق, بود... اما داستان اینجا تمام نمیشود... هنوز تقریبا سه ماه از سال باقیست...
سونوگرافی......برچسب : نویسنده : sadeqmsg بازدید : 127